سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

کمیتی که فدای ژست کیفیت می شود.

تقریبا در تمام مسائل تربیتی اولین راه برای تربیت صحیح و تأثیرگذار، الگو بودن والدین است. در کنار این مادرها و پدرهایی که به کیفیت این تربیت اهمیت می دهند، مطالعه می کنند، مشورت می گیرند، کلاس می روند، فکر می کنند تا یاد بگیرند چطور با فرزندشان برخورد کنند. سؤال اول: یک مادر فقط می تواند برای یک بچه الگو باشد؟ اگر بچه ها دوتا شدند، سه تا شدند، نقش الگودهی اش را از دست می دهد؟ سؤال دوم: آموزه های تربیتی که والدین فرامی گیرند یک بار مصرف است؟ اگر برای چند تا بچه از این آموخته ها استفاده شود، کم می شوند؟ سؤال سوم: در هر شغل و حرفه ای تجربه ارزشمند و قابل اتکاست، در مادری و پدری کردن نه؟ به همان اندازه که جواب این سؤال ها بدیهی است، اشتب...
25 دی 1392

یا مجیب!

محمدحسین مدام سراغ مامان بزرگ و بابابزرگ را می گیرد. می گویم رفته اند کربلا. وقتی برگشتند، می رویم دیدن شان. تلویزیون پیاده روی اربعین را نشان می دهد. کربلا را. محمدحسین می گوید: مامان بریم اینجا. می گویم: دعا کن بریم. زیر لب چیزی زمزمه می کند. می گوید: مامان! دعا کردم. بریم! کاش همین قدر کودکانه به استجابت دعاهایم ایمان داشتم.
15 دی 1392

تصمیم گیری و سینه خیز رفتن

سلام به پسر گل مامان! مامان خیلی وقته که نتونسته آپ کنه چون مریض بوده! (دندون درد و عفونت و ...) اما یادداشت کرده شیرین کاری های عسلشو. حالا چند تاشو با هم می نویسه. آب نبات مامان از دوشنبه گذشته سینه خیز میره. اولش واقعا جالب و دیدنی بود. با زحمت و تقلای زیاد یه کوچولو جلو میرفت ولی حالا بعد از نه روز تقریبا به چیزی که می خواد خودشو می رسونه. مثلا تلفنو خیلی دوست داره و به خاطرش حاضره با سختی خودشو رو زمین بکشونه تا برش داره.تازه تو هفته ی پیش دو بار هم با مامی که مشهد بود، تلفنی حرف زده. دیگه این که موهای پسرم فر خورده! هورررررا! خیلی دوست دارم موهاش فر باشه و امیدوارم فر بمونه. و دیگه این که فکر کنم سه روز پیش بود که اولین...
11 دی 1392

سلام بر امام زمان (عج)

از دیروز با سید علی قرار گذاشته ایم هر روز صبح به امام زمان مان سلام کنیم. السلام علیک یا صاحب الزمان! این شعرم (شما بخوانید معر!) خودم گفتم تا سلام دادن سیدعلی براش همراه به جذابیت بیشتری باشه. سلام امام زمان جون ای امام مهربون ما شما رو دوست داریم دعا کنید برامون
11 دی 1392

عزاداری کودکانه ما

دیروز مجبور بودیم تو خونه بمونیم. محمدحسین آبله مرغون گرفته و قاعدتا نمی شد بریم عزاداری. از صبح حالم گرفته بود. یک دفعه فکر کردم خب عزاداری رو میاریم تو خونمون! بساط کاردستی بچه ها رو فراهم کردم. (سه تا از این بقچه پارچه ای ها دارم که توشون پر خرت و پرته برای کاردستی و تقریبا همشون دور ریختنی ها). چند تا گلدون سفالی کوچک تو وسایلمون بود. پسرها اونا رو رنگ و بعد با روبان و پولک تزِئین کردن. ازشون به عنوان جاشمعی استفاده کردیم. دو تا پرچم کوچک هم با نی و پارچه سیاه ساختند. سیدعلی هم رفت و از زمین کنار خونه، قدری خاک و سنگ آورد و تمثال بقیع رو درست کرد. یک کم هم با چادر و پارچه سیاه یک گوشه خانه رو سیاه پوش کردیم. و روضه خانگی ما ...
11 دی 1392

پسرک شیرین من

من: محمدحسین! برچسب می خوای یا شکلات؟ محمد حسین: برچسب شوکولاتی! من: محمد حسین! چرا موهاتو خیس کردی؟ محمدحسین: خیس نکردم. فقط آب ریختم روش. محمدحسین: مامان! تو جانْ جانْ جانی! به پسرها می گم برن تو اتاق توپ بازی کنن، نه توی هال؛ وقتی دروازه به سمت آشپزخونه است و توپ ها وقتی گل می شن، سر از تو قابلمه رو گاز درمیارن. محمدحسین به سیدعلی: بیا مامانو بندازیم دور!!!!
10 دی 1392

جشن لا اله الا الله

  دیروز محمد حسین ما سه ساله شد. البته به سال قمری. و ما جشن کوچکی برایش گرفتیم. جشن لا اله الا الله. چون تو ایام حزن اهل بیتیم، زیاد مفصلش نکردیم. در حد بستنی خوردن و بادکنک بازی. اما کاملا برای محمد حسین پررنگ شده بود. جوری که شب پای تلفن به بابا جونش می گفت جشن گرفتیم. حس خوبیه این که مسلمان زاده ای داره زمین رو با گفتن لا اله الا الله خودش سنگین می کنه. هر چند کودکانه و مبهم این ذکر رو بگه. پ. ن: بادکنک بازی! آی کیف می ده! یعنی کودک درونتون فعال می شه و کلی می خندین و انرژی مثبت می گیرین. ما این جوری بازی می کنیم که چهار تایی دو تا بادکنک بر می داریم. قانون بازی اینه که نباید بادکنکا بخورن زمین. همین! ولی خییییلی هیجان انگیزه...
9 دی 1392

خوشه ها

  محمدحسین ماژیک سیدعلی را می خواهد. ماژیک های لایتر رولی با رنگ مشخص برای درس فارسی و کارهای درسی اش است. سیدعلی ماژیک را نمی دهد. محمدحسین مدام گریه می کند. بالاخره طاقتم طاق می شود و از سیدعلی خواهش می کنم ماژیکش را بدهد. سیدعلی زیر بار نمی رود. می گوید: تموم می شه! مال مدرسه امه. می گویم: بده بهش! تموم شد یکی دیگه می گیریم. باز قبول نمی کند. می گویم:من دارم "می بینم" که محمدحسین تمومش می کنه. مگه خودم اینو نگرفتم؟ می گم یکی دیگه برات می گیرم دیگه! خدایا! ایمان ما را آن چنان قوی کن که به تو اعتماد داشته باشیم. هر چه داریم از توست. ما فقیر مطلقیم و تو غنای محض. اما وقتی می گویی: "ببخشید. من به شما هفت صد برابر می دهم"، باور نمی کنیم. د...
6 دی 1392
1